نامه اي براي دكتر واهيك كاراپتيان

ياشار احد صارمي
azarfilm@yahoo.com



...

و بعد از اين همه حرف ، بگذار چيزهايي در باره ي خودم برايت بگويم واهيك جان . سه شنبه ها را معمولا دوست ندارم . چه جوري بگويم. سه شنبه ها يك طوري احساس بيهودگي مي كنم . قفل مي شوم واهيك جان . چه جور مسلمانان روز جمعه مي روند مسجد و عبادت مي كنند .. من هم سه شنبه ها سر كار نمي روم و اس سي 300 ، همه ي روز در كوچه ي ريچگيت تنها و بي من مي ماند و .. امروز سه شنبه هست واهيك جان . مينا رفته است ديدن كوكو خانم . كيان و دزيره هم رفته اند مدرسه .. اگر آنها بودند مي شد اين روز لعنتي را از سر گذراند . آنها نيستند و البته بيشتر دوست دارند با مينا بروند بيرون . دوست ندارم پشت كامپيوتر بنشينم و با اين و آن چت كنم . دوستان قديمي زياد پشت كامپيوتر نمي آيند . كتاب خواندن هم آن عيش و لذت و شوق قديم را ندارد . قديم ها مي شد نشست و سياه و سفيد را خواند.. يا خرمگس را . قديم ها ، آن هواهايي كه بود آدم را عاشق مي كرد . انقلابي مي كرد . ولي واهيك جان حالا .. خودت كه دكتر روح و رواني بيشتر مي داني . مي‌گويم كاش اين سه شنبه ها را مي شد يك جوري از تقويم زندگي من قلم زد و .. سه شنبه ها روح من اين جا مي نشيند جلو چشمم و هر بار به نوعي خودش را يا حلق آويز مي كند يا با چاقو گردنش را گوش تا گوش مي برد ... روز تعطيلي پدرم هميشه جمعه بود . دست من و برادرم صفا را هميشه مي گرفت و مي برد مسجد عارفان . روز جمعه رنگ چشم‌هاي پدرم بيشتر از هميشه سبز تر ، شفاف تر مي شد . .. ولي چشم هاي من ... نه . حتي نمي تواني تصورش را كني . امروز اين روح من مي داند كه سه شنبه آمده ، در را باز كرده است . چاق و خپل در همه جاي اتاق نشسته است . چقدر خوب گفتم واهيك جان . چاق و خپل . در حمام عمومي فرمانفرمايان هميشه وسط آب زني مي نشست لخت و خپل، خودش را مي شست . الان كه فكر مي كنم آن زن بايد 600 700 كيلو وزن داشت آن روزها . فكرش را بكن سه شنبه هم 600 700 كيلو پي و روغن و چرك و سنگيني ست در اين اتاق . مي خواهم خودم را يك جوري روي اين هوايي كه نسبتا خنك مي وزد متمركز كنم .. مغز من اين حق را از دست من مي گيرد .آينه را درست مي گذارد جلو چشم هاي روح من . و در اينه، همه هيبت اين زن . اين خانم سه شنبه . اين زني كه ريش سفيد دارد و سفيدي چشمانش ديده نمي شود ، همه جاي آينه را پر.. حتي زده است بيرون . تا چشم روحم مي افتد به اين سه شنبه ي دگوري .. نگاهم بر مي گردد و سراغ آن در نامريي را از ديوار مي گيرد . دري كه تنها راه فرار من از دست اين سه شنبه مي تواند باشد . مي داني واهيك جان در هر خانه اي ، هر ديواري دري مخفي وجود دارد . دري كه مينا نمي تواند آن را ببيند و يا از آن وارد دنياي مخفي من شود . زن لخت ، اين سه شنبه مي خندد . مي گويد برو به دنياي خودت و آنجا ..
بلند مي شوم و آرام مي روم در مقابل درِ آن اتاق مي ايستم . دلم ،اينجاي دلم درد مي كند . با انگشت روي جايي كه درد مي كند فشار مي دهم . با خودم اين وقت ها حرف مي زنم . به خودم مي گويم دكتر اين كار را نكن . نرو . بيا برو بيرون . سوار ماشين ات شو برو هاوتورن ،در مغازه ي دست دوم فروشي دنبال خرت و پرت بگرد . برو دكان خالد وقتت را با عطرهاي هندي و يمني هدر بده . برو دنبال ليلا در باره ي بازار سهام و طلا حرف بزن . واهيك جان اين گونه وقت هاست كه آن چشم اسب آن چشمي كه مي گويند چشم خداست بسته مي شود . در خاكستري را باز مي كنم . من مردي هستم كه هميشه در سيما و صورت زنم مينا يك زيبايي نهفته اي را پيدا مي كنم با آن احساس خوشبختي و تازه گي مي كنم. اما با همه ي اين حرف ها همين ديروز وقتي كه رفته بودم براي پاسپورتم عكس بگيرم نتوانستم چشم هايم را از پاهاي كوچك و كبوتر زنِ عكاس بر گيرم . كُره‌اي بود و كفش هايش .. پاهاي فرشته مانندش راكه قاب كرده بودند پدرم را در آ.. . تو به فلفل و كانال 105 راديو و عروسك باربي حساسيت داري ، من به آن پاها . حالا اين اتاق كوچك با من همين كاري را مي كند كه آن كفش ها و كبوترها با من كردند . مي روم و روي آن صندلي سرخ مي نشينم . روزهايي كه تازه اين اتاق را پيدا كرده بودم موضوع فرق مي كرد . هر بار كه روي اين صندلي مي نشستم از اين رو به آن رو مي شدم . كلي هيجان و شادي .. براي آدم رويايي مثل من اين صندلي يك ماورا بود . تو هم بودي خوشت مي آمد . اولين بار كه رويش نشستم صورتم برگشت و شد صورت يك اسب . يك اسب سياه عربي . براي همه اين اتفاق مي تواند جالب و مدهوش كننده باشد . ولي حالا ... انگار در دلم ذغالهاي سوزان زمستاني آنكارا را ريخته اند . دارم آرام ، آهسته از اين به آن در مي آيم . دست هايم ، گونه هايم داغ داغ مي شوند . يكي از زشتي هاي اين اتاق، اين ديوارهاي آينه اي ست كه ... مثل اتاق زليخا همه چيز را نشان مي دهد . شده‌ام . قيافه ام برگشته است و اين شده‌ام .آينه هاي اتاق همه‌ي اين كنش و واكنش‌هاي شيطاني را نشان مي دهند . حالا دلم ديگر درد نمي كند . هيچ حسي ندارم . دست‌هايم بزرگتر ، پرمو تر شده‌اند . گردنم كوتاهتر ، صورتم ... آرام پيراهن و شلوارم را در مي آورم . بر مي خيزم . در آينه مردي ايستاده‌است با چشم هايي ريز ، دهاني بزرك ، لوله مانند و پاهايي كلفت .. از اتاق بيرن مي آيم و مي روم درِ كلازت را باز مي كنم . پيراهن و شلواري در خور و اندازه پيدا مي ... مي پوشمشان . هنوز دو ساعت دارم تا رسيدن مينا و بچه ها . سه شنبه مي خندد . مي داني چه جور مي خندد ؟ انگار تو پسر بچه‌اي لخت و لرزان باشي و اين زن ريش سفيد در آن حمام عمومي برگردد و به آنجاي تو نگاه كند هِرهِر بخندد . آن هم با آن دندا‌‌ن‌هاي مصنوعي اش بخندد . آنجايم را با دستم مي پوشانم ، از كنارش رد مي شوم . با نگاهش ، نگاه سياهش شانه‌هايم را مي خورد دكتر جان . مي روم و سوار ماشين مي شوم .جلو عكاسي لوزان پارك مي‌كنم. زن با چشم‌هاي كره اي و بادامي‌اش مرا نگاه مي كند .
ـ بفرماييد ،
ـ لطفا از من عكس بگيريد .
ـ آپوينتمنت داريد ؟
ـ نه ..
زيپ كت چرمي‌ام را باز مي كنم . از كلمه ي راسخ نه انگار مي ترسد . از روي بيچاره گي شايد مي گويد : 300 دلار .
300 دلار براي گرفتن چند قطعه عكس پول هنگفتي ست . حالا نوبت خنديدن من است واهيك جان . كه هِر هِر مي گويم : 2 دقيقه مهلت بدهيد تا خودم را براي دوربين آماده كنم .
ـ حتما .. راحت باشيد .
لباس‌هايم را مي كنم . پر مو و سنگين جلو دوربين مي نشينم . با همان كفش هاي سرخ ، با همان پاهايش .. مي ماند . مي ترسد . سرخ مي شود . نگاهش مي كنم . دوربين را روشن مي كند ....

واهيك جان هر كسي بلاخره رازهايي دارد ديگر ..
...
مينا تلويزيون را خاموش مي كند و مي گويد : مگر ممكن است درون اين ادم ها اين قدر تاريك و وحشي .. ؟
چيزي نمي گويم . مي دانم آن مرد حيواني كه سر آن زن عكاس را خورده بود من نبودم . خوشحال و شاد كنار زنم دراز مي كشم و مي خندم . مينا مي پرسد : چرا مي خندي ؟
مي گويم : اتاق را نگاه كن . چقدر بزرگ و آرامش بخش است . فردا هم كه چهار شنبه هست
ـ چهارشنبه ؟ خب چهارشنبه چه ربطي به خنديدن تو دارد
مي گويم : وقتي كه چهارشنبه مي آيد آدم ها را جزوي از اين طبيعت زيبا مي بينم . چهارشنبه اتفاق هاي بد در اين شهر نمي افتد !
...
واهيك جان اگر تو روزِ يك شنبه ي خودت را براي من ننوشته بودي من هم اين نامه را برايت نمي نوشتم . خواستم بگويم فقط تو نيستي كه قفل مي كني و .. به ژانت و بچه ها سلام گرم من و مينا را برسان ...
با احترام و دوستي
دكتر پرويز اردوبادي
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32253< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي